دیزی استون، یک نوجوان سرخ شده، به خانه برمی گردد و به اتاقش عقب نشینی می کند. برادر ناتنی اش غافل از او در نزدیکی کمین می کند. او که هوس توجه او را دارد، تا زانوهایش پایین می آید و بیدمشک تنگش را آشکار می کند. مشتاقانه خروس او را می بلعد و به یک کامشات ختم می شود.